در سالهای اخیر، ایران شاهد خیزشهای گسترده مردمی علیه ظلم و سرکوب سیستماتیک بوده است. یکی از برجستهترین این جنبشها، خیزش «زن، زندگی، آزادی» در پاییز ۱۴۰۱ بود که با مرگ مهسا (ژینا) امینی جرقه خورد. در جریان این اعتراضات، فيروز صدها نفر کشته یا مجروح شدند و شمار زیادی از معترضان به دلیل استفاده از سلاحهای ساچمهای و پینتبال، بینایی خود را از دست دادند. در این گزارش، داستان فیروز میرانی، خواننده کُرد و فعال مدنی، بازگو میشود؛ کسی که در یک شب سرنوشتساز، برای همیشه نور را از دست داد.
از صدا تا سکوت؛ فیروز میرانی در سایه سرکوب
فیروز میرانی اهل شهر مرزی پاوه در استان کرمانشاه است. سالها در عرصه موسیقی فعالیت داشت و صدای او میان مردم کُرد طرفدارانی پیدا کرده بود. اما زندگیاش در ۸ آذر ۱۴۰۱ دگرگون شد. او که در جریان تجمع مسالمتآمیز مردم پس از شکست تیم فوتبال ایران مقابل آمریکا به خیابان آمده بود، هدف گلوله مستقیم قرار گرفت. در آن شب، بدون اینکه دست به خشونتی بزند، تنها به خاطر شادی و فریاد زدن علیه نظام، بیناییاش را از دست داد.
فیروز ميرانى میگوید که هیچگاه آن شب را فراموش نخواهد کرد. مأموری با لباس محلی کُردی، از نیروهای اطلاعات یا سپاه، روی زانو نشست و درست به چشمانش شلیک کرد. در همان لحظه، نور از دنیا رفت و تاریکی مطلق آغاز شد. «شهادتین را گفتم، فکر کردم مردم»؛ این جمله اوست درباره لحظهای که گلوله صورتش را شکافت.
تأکید میکند که ضارب خود را میشناسد؛ نامش را هم میبرد: خالد خالدی. میگوید او نهتنها عامل نابیناییاش است، بلکه بارها کولبران و مردم منطقه را آزار داده است. بدتر از زخم چشم، زخم روانی ناشی از آن است که ضارب هنوز آزادانه زندگی میکند. «اگر یک متر بینایی داشتم، نمیگذاشتم زنده بماند»؛ این حرفیست که او با بغض و خشم به زبان میآورد.
از جراحی تا بینتیجهگی؛ امیدهایی که به تاریکی انجامید
پس از آسیب، فیروز بارها در بیمارستانهای مختلف بستری شد. هفت بار زیر تیغ جراحی رفت. گاهی نور اندکی بازمیگشت، اما دوباره خونریزی، دوباره تاریکی. یکی از پزشکان به زبان کُردی به او گفت: «از خدایت باشد که چشمهایت را تخلیه نکنند، دیگر امیدی نیست». این جمله برای فیروز ميرانى مثل یک مرگ تدریجی بود.
فیروز بالاخره ایران را ترک کرد و اکنون در آلمان زندگی میکند. در تبعیدی ناخواسته، با بدنی که سالم است اما نگاهی ندارد. او در کنار دیگر آسیبدیدگان جنبش ژینا تلاش میکند صدای عدالتخواهی باشد. با اینکه حالا آزادانه حرف میزند، اما میگوید جمهوری اسلامی همه چیزش را گرفته است: «آدم که چشماش نباشد، دنیایش نیست. زندگی دیگر چه ارزشی دارد؟»
از رنج تا روایت؛ صدایی برای حافظه جمعی
فیروز میرانی حالا نه فقط یک خواننده، بلکه راوی یکی از هزاران روایت سرکوب است. صدای او، صدای صدها نفریست که دیگر نمیبینند، اما میخواهند دیده شوند. او با صدای زخمی خود ترانهای برای وطن میخواند؛ وطنی که هنوز هم آرزوی آزادی برایش دارد.